رسول اكرم و دو حلقه جمعيت
رسول اكرم " ص " وارد مسجد مسجد مدينه شد ، چشمش به دو
اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دستهای حلقهای تشكيل
داده سر گرم كاری بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به
تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر
گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو
كرد و فرمود : " اين هر دو دسته كار نيك میكنند و
بر خير و سعادتمند " . آنگاه جملهای اضافه كرد : " لكن من برای تعليم و
داناكردن فرستاده شدهام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار
تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست.
مردی كه كمك خواست
به گذشته پرمشقت خويش میانديشيد ، به يادش میافتاد كه چه روزهای تلخ
و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهايی كه حتی قادر نبود قوت روزانه
زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد . با خود فكر میكرد كه چگونه يك
جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به
روحش نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد ، و او و خانوادهاش را از
فقر و نكبتی كه گرفتار آن بودند نجات داد .
او يكی از صحابه رسول اكرم بود . فقر و تنگدستی براو چيره شده بود . در
يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد
زنش تصميم گرفت برود ، و
وضع خود را برای رسول اكرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی كند .
با همين نيت رفت ، ولی قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از
زبان رسول اكرم به گوشش خورد : " هركس از ما كمكی بخواهد ما به او
كمك میكنيم ، ولی اگر كسی بینيازی بورزد و دست حاجت پيش مخلوقی دراز
نكند ، خداوند او را بینياز میكند " . آن روز چيزی نگفت ، و به خانه
خويش برگشت . باز با هيولای مهيب فقر كه همچنان بر خانهاش سايه افكنده
بود روبرو شد ، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد
، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد : " هركس از ما كمكی
بخواهد ما به او كمك میكنيم ، ولی اگر كسی بی نيازی بورزد خداوند او را
بینياز میكند " . اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد ، به خانه
خويش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و
ناتوان میديد ، برای سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ،
باز هم لبهای رسول اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان
میبخشيد - همان جمله را تكرار كرد .
اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتری در قلب خود احساس كرد .
حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتی كه خارج
شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت . با خود فكر میكرد كه ديگر هرگز به
دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه میكنم و از نيرو
و استعدادی كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده میكنم ، واز او
میخواهم كه مرا در كاری كه پيش میگيرم موفق گرداند و مرا بی نياز سازد .
با خودش فكر كرد كه از من چه كاری ساخته است ؟ به نظرش رسيد عجالة
اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمی جمع كند و بياورد و
بفروشد . رفت و تيشهای عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمی جمع كرد و
فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهای ديگر به اينكار ادامه
داد ، تا تدريجا توانست از همين پول برای خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد .
باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانی شد .
روزی رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود : " نگفتم ، هركس از ما
كمكی بخواهد ما به او كمك میدهيم ، ولی اگر بینيازی بورزد خداوند او را
بی نياز میكند.
خواهش دعا
شخصی باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت :
" درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، كه
خيلی فقير و تنگدستم " .
امام : " هرگز دعا نمیكنم " .
- " چرا دعا نمیكنيد ؟ ! "
" برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است ، خداوند امر
كرده كه روزی را پیجويی كنيد ، و طلب نماييد . اما تو میخواهی در خانه
خود بنشينی ، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی.
بستن زانوی شتر
قافله چندين ساعت راه رفته بود . آثار خستگی در سواران و در مركبها
پديد گشته بود . همينكه به منزلی رسيدند كه آنجا آبی بود ، قافله فرود
آمد . رسول اكرم نيز كه همراه قافله بود ، شتر خويش را خوابانيد و پياده
شد . قبل از همه چيز ، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و
مقدمات نماز را فراهم كنند .
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد ، به آن سو كه آب بود روان شد ، ولی
بعد از آنكه مقداری رفت ، بدون آنكه با احدی سخنی بگويد ، به طرف مركب
خويش بازگشت . اصحاب و ياران با تعجب باخود میگفتند آيا اينجا را
برای فرود آمدن نپسنديده است و میخواهد فرمان حركت
بدهد ؟ ! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود . تعجب جمعيت
هنگامی زياد شد كه ديدند همينكه به شتر خويش رسيد ، زانوبند را برداشت
و زانوهای شتر را بست ، و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خويش روان شد .
فريادها از اطراف بلند شد : " ای رسول خدا ! چرا مارا فرمان ندادی كه
اين كار را برايت بكنيم ، و به خودت زحمت دادی و برگشتی ؟ ما كه با
كمال افتخار برای انجام اين خدمت آماده بوديم " .
در جواب آنها فرمود : " هرگز از ديگران در كارهای خود كمك نخواهيد ،
و بديگران اتكا نكنيد ، ولو برای يك قطعه چوب مسواك باشد.